پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۴
۰ نفر

نیلوفر شهسواریان: این دومین‌بار است که کفشم اندازه‌ام نمی‌شود. مامان از آن‌طرف اتاق داد می‌زند: «گفته بودم باید ۳۹ بخری. چرا ۳۸ برداشتی آخه؟ الکی می‌پوشی می‌گی اندازه‌ست.»

اندازه

می‌گویم: «اندازه بود اول. گفت ۳۹ تموم کرده.»
مامان می‌گوید: «هی می‌گی نمی‌خوای کفش بزرگ بپوشی، یه شماره مگه چه‌قدر بزرگ‌تره؟»
تهش را با دستمال می‌سابم. هنوز بین درزهای سفید، سیاهی باقی مانده. می‌روم از آشپزخانه اسکاچ می‌آورم. حسابی می‌سابم. همان کفشی است که چشمم دنبالش بود. همیشه وقتی از مدرسه رد می‌شدم پنج ثانیه می‌ایستادم نگاهش می‌کردم. مامان از دنده‌ی لج بلند شده؛ کافی است اتفاقی بیفتد، بعد کفش که سهل است، برایم جوراب هم نمی‌خرد، چون یک‌بار به حرف او گوش نکرده‌ام. می‌آید بالای سرم می‌ایستد: «پاک نشد، نه؟»
می‌گویم: «باید وایتکس بزنیم بهش!» بعد پقی می‌خندم. مامان قیافه‌اش را مچاله می‌کند و می‌گوید: «هرهرهر... بانمک!»
می‌گویم: «مامان می‌آی الآن بریم پسش بدیم؟»
مامان می‌گوید: «نوشته بود جنس فروخته شده، پس گرفته نمی‌شه. ولی غلط‌کردن! پسش می‌دیم.» می‌دانم با این‌که اعتراض می‌کند هوایم را دارد. باز هم می‌سابم. هنوز تهش سیاهی مانده. امروز با آن‌ها فقط نیم‌ساعت پیاده‌روی کردم. کفش‌های کتانی سرمه‌ای با کف سفید را داخل جعبه می‌گذارم. با مامان می‌روم باغ سپه‌سالار روبه‌روی کوچه‌ی بیمه. فروشنده مردی کم‌مو است، صورتش کوچک و چشمانش گرد و گردنش بلند است؛ کمی مرا یاد شترمرغ می‌اندازد! دیروز که رفتیم مغازه‌اش، سرش داخل گوشی بود، الآن هم همین‌طور است. مامان کیسه‌ی کفش‌ها را روی میز می‌گذارد. می‌گوید: «سلام، خداقوت. کفش‌ها به پای دخترم اندازه نشد، می‌خوایم پسش بدیم.»
فروشنده سرش را بالا می‌آورد. انگشتش را بالا می‌برد و به کاغذ پشت سرش اشاره می‌کند: «جنس فروخته شده، پس گرفته نمی‌شود.»
بعد دوباره سرش را داخل گوشی‌اش می‌برد. ابروها و صدای مامان هم‌زمان بالا می‌روند: «آقا با شمام! جواب سلام واجبه!»
فروشنده به زور می‌گوید: «سلام.»
مامان می‌گوید: «دخترم این کفش رو خونه پوشیده، تنگش شده. پاش تاول زده.»
فروشنده می‌گوید: «خانم، ما کفش رو پس نمی‌گیریم. قانون ماست. به این بزرگی هم نوشتیم.»
مامان طوری جواب می‌دهد که سنگ را نرم کند. کفش‌ها را از جعبه درمی‌آورد و به فروشنده نشان می‌دهد. می‌گوید: «آقا... یه‌کم مشتری‌مدار باش. ما مشتری همیشگی‌تون هستیم. بیا این رو پس بگیر، زود می‌آن ازت می‌خرن.»
فکر کنم آهنی است، چون اگر سنگی بود تا حالا نرم می‌شد! چهره‌اش هیچ تغییری از آن‌موقع نکرده است. هرکس دیگری بود، الآن کفش‌ها را پس می‌گرفت. می‌گوید: «متأسفانه امکانش نیست خانم.»
مرد،  سرجایش نشسته و تکان نمی‌خورد. باز هم درست و حسابی جوابمان را نمی‌دهد. مامان کوتاه نمی‌آید. می‌گوید: «آقا فکر کن این دختر، خواهر خودته، اشتباه شده دیگه پیش می‌آد. سنش در حال رشده. سایز پاش تغییر می‌کنه.»
- نمی‌تونم.
- لااقل تعویض کن با یه کفش دیگه.
- نمی‌شه خانم. از قبل اعلام کردیم.
اگر جای مامان بودم طور دیگری رفتار می‌کردم. تهدیدش می‌کردم که ازت شکایت می‌کنم. مامان ۲۰دقیقه‌ی تمام با فروشنده صحبت می‌کند. می‌گوید می‌خواهم با رئیست حرف بزنم، می‌گوید رئیس خودش است. می‌گوید تهش تمیز تمیز است و هیچ خریداری نمی‌فهمد یک روز کسی آن را به خانه‌اش برده. فروشنده‌ انگار بوقلمون است، چون ته حرفش این است: «غیرقابل قبوله، غیرقابل قبوله.» حیف این‌همه وقت که گذاشتیم برای خریدن و پوشیدن و پس‌آوردن. مامان کیسه را برمی‌دارد و می‌گوید: «بیا بریم.»
باورم نمی‌شود. مامانم همیشه حرفش را پیش می‌برد. از مغازه بیرون می‌آییم. برمی‌گردم و به فروشنده چشم‌غره می‌روم، اما سرش توی گوشی است. مامان می‌ایستد جلوی مغازه. این سمت و آن سمت را نگاه می‌کند. فکر می‌کنم دنبال مغازه‌ی جدید می‌گردد که شبیه کفشم را داشته باشد تا بتوانیم آن‌جا پسش بدهیم. زن و شوهری سمت ویترین مغازه می‌آیند. می‌رود جلویشان می‌ایستد و می‌گوید: «آقا، خانم، از این مغازه کفش نخرید، هم گرون‌فروشه، هم بعداً پس نمی‌گیره! آدم درستی نیست!»
زن و شوهر سر تا پای مامان را برانداز می‌کنند. بعد به هم نگاه می‌کنند و می‌روند. نقشه‌اش را فهمیدم! چه‌طوری این‌قدر زود نقشه‌های خوب به‌ذهنش می‌رسد؟ تقریباً بلند گفت تا فروشنده بشنود. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. هنوز سرش توی گوشی است. ایستاده‌ایم جلوی مغازه. مامان می‌گوید: «صبر کن مارال. الآن نشونش می‌دم.»
باغ سپه‌سالار شلوغ نیست، خلوت هم نیست، یعنی طوری است که هردو دقیقه یک مشتری بیاید و مامان بتواند به‌قول خودش، پرش بدهد. خانمی چادری می‌آید جلوی ویترین می‌ایستد. مامان با صدای بلند می‌گوید: «خانم، از این‌جا نخری ها! الکی گرون می‌اندازه بهت. برو برو وقتت رو تلف نکن.»
می‌گویم: «افتضاحه خانم، افتضاح! مغازه‌های دیگه این‌طوری نیستن که.»
خانم چادری می‌گوید: «نه، فقط دارم نگاه می‌کنم.»
کمی به کفش‌های اسپرت پشت ویترین نگاه می‌کند و می‌رود. من و مامان به هم نگاه می‌کنیم و خنده‌ی شیطانی به هم تحویل می‌دهیم.
برمی‌گردم فروشنده را نگاه می‌کنم. سرش بالاست و ما را نگاه می‌کند. دو زن جوان نزدیک می‌شوند. نزدیک ما ‌ایستادند. با آرنجم به مامان می‌زنم. مامان می‌گوید: «وایسا ببین.»
مامان می‌گوید: «خانم‌ها، چرا می‌خواین از این‌جا خرید کنین؟ مگه پولتون رو از سر راه آوردین؟ برید جای دیگه. این‌جا مغازه‌ی سرگردنه‌ست!»
می‌گویم: «به نفعتونه زودتر برین.»
یکی از زن‌ها می‌پرسد: «چه‌طور مگه؟» مامان قضیه را با آب‌و تاب برایش تعریف می‌کند. این‌جاست که فروشنده‌از سر جایش بلند می‌شود و می‌آید دم در. صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید: «خانم! چی‌کار داری می‌کنی؟! چرا با مشتری حرف می‌زنی؟ یعنی چی این کار؟»
مامان می‌گوید: «کفشمون رو پس نگرفتی. چیزی ازت کم نمی‌شه که. بیا پس بگیر، ما هم بریم از این‌جا.»
- مگه هرکی هرکیه، وایسی جلوی مغازه‌ی من و مشتری‌ها رو رد می‌کنی؟
- اگه هرکی هرکی نیست، کفش ما رو پس‌بگیر.
- چه ربطی داره؟! می‌خوای این‌جا آبروریزی کنی؟!
- آقا منصف باش یه کم. راه دوری نمی‌ره.
- این هوچی بازی‌ها چیه خانم؟! بیا پس بگیر پولت رو بابا.
پشت سر فروشنده‌ داخل می‌شویم. می‌دانستم مامانم نمی‌گذارد کفش‌ها روی دستمان باد کند. از بقیه‌ی مدل‌ها خوشم نمی‌آید، یا به درد آدم‌های مسن می‌خورد یا زیادی توی ذوق می‌زند. فروشنده کفش‌ها را نگاه می‌کند. به سیاهی کف کفش دست می‌زند. چیزی نمی‌گوید، معلوم است کلافه شده است. می‌گوید: «شماره‌ی کارت بدین.»
گوشی‌اش را برمی‌دارد و پولمان را همان‌جا کارت به کارت می‌کند. من و مامان به هم لبخند می‌زنیم. از فروشگاه بیرون می‌آییم و فعلاً بی‌خیال کفش خریدن می‌شویم.

کد خبر 612629

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha